[ad_1]
بعد از ظهر سالارالسلطنه اینجا آمد و گفت آمده ام تو را بردارم ببرم گردش کنیم و چای بخوریم. چون چیزی دستگیرم شده بود و میدانستم که حرف دارد قبول کردم. رفتیم در یک قهوه خانه چای خوردیم. گفت از قراری که میشنوم شما خبطها کرده انگلیسها را رنجانیده اید و کار خراب شده. شرح مفصلی در این باب و تاریخچه وقایع خودمان نقل کردم که ما خبطی نکرده ایم و کار هم خراب نشده. و نیز گفت بین هیئت شما و ممتازالسلطنه چرا صفا نیست؟ گفتم علت واقعی ندارد، الا اینکه ممتاز متوقع است ما بدون اجازه او آب نخوریم.
[ad_2]
Source link